یه نگاه دیگه به فیلم سینمایی "فهرست شیندلر" بندازین.
اواسط فیلم فرماندۀ نازی اردوگاه کار اجباری برای بازدید به کارگاه فلزکاری اردوگاه میاد. از حرکت هماهنگ کارگرها که به نشانۀ احترام (البته بهتر هستش که بگیم به نشانۀ پاپیون کردن) به افسر نازی کلاههاشون رو برمیدارن که بگذریم میرسیم به کارگر یهودیای که به سادگی توسط افسر نازی مچش گرفته میشه. از جزئیات رد میشیم تا برسیم به اعدام این کارگر.
افسر نازی که بابت کشتن افراد مجبور به پاسخگویی به کسی نیست (اصولاً سرباز صفرهای نازی هم پاسخگو نبودن چه برسه به این بابا که یه کیا و بیا و برویی برای خودش داشته)، بدون محاکمه (خودتون که مستحضرین در زمان جنگ وضعیت "محاکمه و قانونم آرزوست" حکم فرما هستش چون اونچه که "یافت مینشود" همین قانون هستش) تصمیم به اعدام این کارگر فلکزده میگیره که در دوران جنگ جهانی دوم عادی بوده. بالاخره جنگ هستش دیگه. حالا کو تا این اوضاع خرتوخر تموم بشه و یکی بیاد بگه "آخه چرا؟".
اما اتفاق جالب توی حیاط کارگاه و موقع اعدام این کارگر یهودی اتفاق میوفته. افسر نازی یه هفتتیر "والتر 38 میلیمتری اتوماتیک" (این نوع اسلحه به قابل اعتماد بودن مشهور بوده) رو در میاره و مسلح میکنه، بعدش ماشه رو میکشه اما هرچی صبر میکنه فشنگ بیرون نمیاد که نمیاد. خشاب رو چک میکنه ببینه کسی اون تو هست یا نه. وقتی مطمئن میشه که خشاب پر هستش دوباره جاش میزنه و چند بار دیگه امتحان میکنه. اما نه خیر! خبری از شلیک نیست که نیست. وقتی افرادش هم نمیتونن کاری بکنن صبرش لبریز میشه و دست میکنه تو جیب دیگهاش و یه "کلت اتوماتیک" درمیاره و کلیۀ مراحل فوق رو مجدداً تکرار میکنه اما باز هم فایدهای نداره که نداره. دریغ از یه "ساچمه" یا حداقل یه قطره آب که بشه به اینها "تفنگ آبپاش" گفت.
خودتون رو بذارین جای کارگر بدبخت که هی از پشت سرش صدای مسلح کردن اسلحه میاد و با خودش میگه دیگه مُردیم! ولی خبری نمیشه که نمیشه. بعد دوباره صدای اسلحه... دیگه مُردیم... ولی بازم خبری نیست که نیست. "ملکالموت" رو بگو که کلی بالا سر این بابا معطل شده آخر هم چیزی دستش رو نمیگیره که نمیگیره و دست از پا درازتر به عرش برمیگرده.
البته نه فقط در جنگ، بلکه مواقع دیگه هم درصورت نیاز از این نوع حوادث میتونه اتفاق بیوفته. اما ببینیم این اتفاق خاص چه مفهومی میتونه داشته باشه.
در دوران جنگ جهانی دوم کارگران یهودی که در اردوگاههای کار اجباری بودن همیشه از اینکه زمان مرگشون مشخص نبود و هر لحظه ممکن بود با دنیا وداع کنن دچار ترس میشدن. نازیها هم از این ترس برای شکنجه کردن اونها استفاده میکردن تا مجبورشون کنن دفعۀ بعد بیشتر کار کنن. اما در این مورد با توجه به خشم و عصبانیت افسر نازی از عمل نکردن اسلحهاش واضح هستش که منظور شکنجه نبوده و قصد اعدام کارگر رو داشته.
از طرفی در طول جنگ جهانی دوم بسیاری از کارخانجات، سلاحهای ارزون قیمتی تولید میکردن که معمولاً دچار اشکال میشد و یا فاقد قطعات کلیدی بودن. بعضی از صاحبان کارخانجات اسلحهسازی هم مثل "اسکار شیندلر" عمداً محصولاتی تولید میکردن که کارآیی نداشت تا به این وسیله از کشته شدن عدهای جلوگیری کنن.
همچنین ازکارافتادن اسلحههای افسر نازی میتونه سمبلی از کمکهای خداوند (همون "امدادهای غیبی" خودمون) باشه چرا که آخر فیلم (زمانی که "اسکار" داره خبر پایان جنگ رو به کارگرها میده) میبینیم این کارگر لولاساز در حقیقت یه "خاخام" (عالم یهودی) هستش.
احتمال اینکه "اسپیلبرگ" از این قسمت فیلم همچین منظوری داشته بیشتر هستش. به هرحال وقتی مسیحیها (یا به قولی مسیحی-یهودی (اِوانجلیست)ها) انقدر درمورد یهودیها مظلومنمایی میکنن از یه کارگردان یهودی نباید بیشتر انتظار داشت. "اسپیلبرگ" تو صحنههای قبلی فیلم هم این کار رو کرده بود. همونجایی که یه دختربچۀ معصوم و بیگناه رو میذاره وسط خشونت و بیرحمی و با رنگ قرمز اون رو از بقیه متمایز میکنه. بعد به بیننده این امید رو میده که این سمبل بیگناهی میتونه نجات پیدا کنه و چند دقیقه بعد با یه جنازۀ قرمزپوش امید بیننده رو ناامید میکنه و بغضاش رو میترکونه. اینجوریه دیگه. کاریش نمیشه کرد.
یه احتمال دیگه هم وجود داره و اون هم اینکه "اسپیلبرگ" این اتفاق رو به عنوان طعنه بکار برده. آخر فیلم میبینیم که روسها میخوان افسر نازی رو اعدام کنن اما سرباز روس نمیتونه چهارپایه رو از زیر پای اون بکشه و مجبور میشن دو نفری این کار رو بکنن. حالا اینکه "اسپیلبرگ" تو این صحنهها داره به چی یا کی طعنه میزنه برین از خودش بپرسین.
تموم گشت.
۱ نظر:
میبینم که آموزشهای من کلی تاثیر گذار بوده! (:
ارسال یک نظر